چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن 

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن 

  

بیهوده پشت پا به غزل های من نزن 

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن 

 

موهات را ببند دلم را تکان نده  

در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن 

 

من در کنار توست اگر چشم وا کنی 

خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن 

 

بگذار شهر سر خوش زیبایی ات شود 

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن  

 

امشب برای ماندنمان استخاره کن 

اما به آیه های بدش اعتنا نکن 

 

 

صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم: 

دیگرش هرگز نخواهم دید 

روز دوم باز می گفتم 

لیک با اندوه و با تردید 

 

روز سوم هم گذشت اما 

بر سر پیمان خود بودم 

ظلمت زندان مرا می کشت 

باز زندانبان خود بودم 

 

آن من دیوانه ی عاصی  

در درونم های هو می کرد 

مشت بر دیوارها می کوفت 

روزنی را جستجو می کرد 

 

در درونم راه می پیمود 

همچو روحی در شبستانی 

بر درونم سایه می افکند 

همچو ابری بر بیابانی 

 

می شنیدم نیمه شب در خواب 

هایهای گریه هایش را 

در صدایم گوش می کردم 

درد سیال صدایش را 

 

شرمگین می خواندمش بر خویش 

از چه رو بیهوده  گریانی

در میان گریه می نالید 

دوستش دارم ، نمی دانی 

 

بانگ او آن بانگ لرزان بود 

کز جهانی دور بر می خاست 

لیک در من تا که می پیچید 

مرده ای از گور بر می خاست 

 

مرده ای کز پیکرش می ریخت 

عطر شورانگیز شب بو ها 

قلب من در سینه می لرزید 

مثل قلب بچه آهوها 

 

در سیاهی پیش می آمد 

جسمش از ذرات ظلمت بود 

چون به من نزدیکتر می شد 

ورطه ی تاریک لذت بود 

 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویا ها 

زورق اندیشه ام ، آرام 

می گذشت از مرز دنیا ها 

 

باز تصویری غبار آلود 

زان شب کوجک ، شب مبعاد 

زان اتاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد 

 

در سیاهی دست های من 

می شکفت از حس دستانش 

شکل سرگردانی من بود 

بوی غم می داد چشمانش 

 

ریشه هامان در سیاهی ها 

قلب هامان ، میوه های نور 

یکدگر را سیر می کردیم 

با بهار باغ های دور 

 

می نشستم خسته در بستر 

خیره در چشمان رویا ها 

زورق اندیشه ام ،آرام  

می گذشت از مرز دنیا ها 

 

روزها رفتند و من دیگر 

خود نمی دانم کدامینم 

آن من سرسخت مغرورم 

یا من مغلوب دیرینم؟ 

 

بگذرم گر از سر پیمان 

می کشد این غم دگر بارم 

می نشینم شاید او آید 

عاقبت روزی به دیدارم 

 

                               فروغ فرخزاذ

  

 

راز خوشبختی

زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک  

داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم 

 کرده بودند.در مورد همه  چیز با هم صحبت می کردند و 

 هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمی کردند، مگر یک چیز؛یک 

 جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش  

 خواسته بود ، هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی  

نپرسد. 

 همه ی این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد 

 جعبه فکر نمی کرد، اما سرانجام روزی پیرزن به بستر 

 بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با 

 یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش 

 را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد.پیرزن تصدیق  کرد 

 که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد آن جعبه به 

 شوهرش بگوید و از او خواست که در جعبه را باز کند. 

 

 وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای 

 پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد.پیرمرد در  این باره از همسرش 

 سوال کرد. پیرزن گفت:هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم ، 

 مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این 

 است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از  

دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. 

 

پیرمرد که به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود ، تمام سعی خود را 

 کرد که اشکهایش سرازیر نشود.فقط دو عروسک در جعبه بودند. 

پس همسرش دو بار در تمام این سالها ی زندگی و عشق ، از او 

 رنجیده بود.از این بابت در دلش شادمان شد. 

 

سپس به همسرش رو کرد و گفت: عزیزم خوب این در مورد 

 عروسکها  بود، ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا 

 آمده اند؟  

پیرزن در پاسخ گفت: آه ، عزیزم ،این پولی است که از فروش 

 عروسک ها به دست آورده ام. 

  

 

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام 

گل کرد خار خار شب بی قراری ام 

 

تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو 

دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام 

 

گر من به شوق دیدنت از دست می روم 

از خویش می روم که تو با خود بیاری ام 

 

بود و نبود من همه از دست رفته است 

باری مگر تو دست برآری به یاری ام 

 

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت 

مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام 

 

تا ساحل قرار تو چون موج بی قرار 

با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام 

 

با ناخنم به سنگ نوشتم: بیا ، بیا 

زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام 

 

 

            تقدیم به ساحت مقدس امام زمان(عج) 

 

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد  

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد 

 

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله 

در خون نشسته باشد چون باد رفته باشد 

 

آواز تیشه امشب از بیستون نیامد 

گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد 

 

جونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد 

 

از آه دردناکی سازم خبر دلت را 

وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد 

 

رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت 

با صد امیدواری  ناشاد رفته باشد 

 

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی 

گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد 

 

پر شور از حزین است ،امروز کوه و صحرا 

مجنون گذشته باشد ، فرهاد رفته باشد