چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

کنار مشتی خاک...

کنار مشتی خاک 

 

در دور دست خودم ، تنها نشسته ام. 

 

برگ ها روی احساسم می لغزند. 

 

این روزها

این روزها چقدر کوچک شده ام  

بی جهت بهانه می گیرد دلم  

دلتنگی می کند  

می خواهم کوچ کنم  از فصلی به  

                              فصلی دیگر

 

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز بودم 

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم  

برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد 

آفتاب دیدگانم زرد می شد 

آسمان سینه ام پر درد می شد 

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد 

اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد 

وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم 

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم 

چشم من در شاعری می خواند شعری آسمانی 

در کنار قلب عاشق شعله می زد 

در شرار آتش درد نهانی 

نغمه ی من،همچو آوای نسیم پر شکسته 

عطر غم می ریخت بر دلهای خسته 

پیش رویم چهره ی تلخ زمستان جوانی 

پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی 

سینه ام منزلگه اندوه و درد و بد گمانی 

 

کاش چون پاییز بودم 

کاش چون پاییز بودم  

 

                                                     فروغ فرخزاد

چراغ

بیراهه رفته بودم 

 

آن شب 

 

دستم را گرفته بود و می کشید 

 

زین بعد همه ی عمرم را  

 

بیراهه خواهم رفت. 

 

                         ساده ی دوست داشتنی حسین پناهی

                   

 

وقتی تو بودی

وقتی تو بودی زندگی رنگ دیگری داشت 

با تو زندگی را جور دیگری می دیدم 

مفهوم دیگری داشت ، عشق بود و عشق 

با تو من تا اوج زیبایی پر کشیدم، تا ان سوی نگاهها 

تا آن سوی احساس رفتم 

با تو  تا آن سوی دشت عاشقی بال گشودم 

 

وقتی تو بودی ستاره ها بیشتر می درخشیدند 

آسمان آبی تر بود  و مهتاب زیباتر 

 

وقتی تو بودی کبوتران سفید پشت بام آوای عشق سر می دادند 

و مرغان عشق چه زیبا می خواندند 

 

وقتی تو بودی شعر ناب زندگی را از بر بودم 

 

اما اکنون بی تئ هیچم 

بی تو زندگی خالی از رنگ است 

نیلوفران باغچه سرود تنهایی سر می دهند 

یاس ها بوی غم می دهند 

و بلبلان آوای دلتنگی سر می دهند 

  

بی تو پرستو ها به دیاری دور کوچیدند 

وقتی تو رفتی عشق نیز رفت 

مهربانی پر کشید 

و محبت بر باد رفت 

 

وقتی تو رفتی گل لبخند بر روی لبانم خشک شد 

بی تو قلبی در سینه ام نیست که بتپد 

چشمانم دریای غم و وجودم از تهی سرشار 

 

بی تو مهتاب چه غمگین و بی احساس است 

 

وقتی تو رفتی قلبم را نیز با خود بردی به دیار فراموشی 

تو رفتی و با رفتنت شکوفه های عشق پرپر شد 

و درخت آرزوهایم شکست 

 

وقتی تو رفتی بهارم را خزان ربود  

و زیبایی تا افقهای دور پر کشید 

 

به من بگو  

بی تو چه کنم؟ ای زیباترین گل هستی  

ای بهترینم 

به آرامی شروع به مردن می کنی

   

به آرامی شروع به مردن میکنی

اگر سفر نکنی

اگر چیزی نخوانی

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی

اگر از خودت قدر دانی نکنی 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند 

به آرامی آغاز به مردن میکنی 

اگر برده عادات خود شوی

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...

اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت بر تن نکنی

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر از شور و حرارت

از احساسات سرکش

و چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارنند

و ضربان قلبت را تندتر میکنند

دوری کنی 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامیکه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یکبار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی

امروز زندگی را آغاز کن

امروز مخاطره کن!

امروز کاری بکن

مگذار که به آرامی بمیری

شادی را فراموش نکن

       

                                       پابلو نرودا