چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

تنها دستت را به من بده و بیا

بی تو از آخر قصه های مادر بزرگ می ترسم 

می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز 

می دانم ! عزیز 

می دانم که اهالی این حدود 

حکایت مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند 

اما تو که می دانی 

زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست 

زندکی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم 

زندگی یعنی دام و دانه در دمانه ی دم جنبانک 

زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد 

زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان 

زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها 

زندگی تکرار تپش های ترانه است 

بیا و لحظه ای بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین 

باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادر بزرگ هجرت کرد 

دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را  

کرم های کوچک کابوس خورده اند 

تنها دستت را به من بده  

و بیا

نظرات 2 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 http://www.barf-baran-barid.blogsky.com

سلام عزیزم!متن زیبایی بود...
موفق باشی
به منم سر بزن:اپم

آلما پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 23:16 http://ghamabad.blogsky.com

خیلی قشنگ بود حس عجیبی داشت.یاد اون روزام افتادم.به غم آبادم بیا.اگه موافق لینک بودی بگو با چه اسمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد