کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن. و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند.
ولی کودک نشنید.پس کودک فریاد زد: خدایا با من صحبت کن ! و آذرخش در
آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد.کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من
نشان بده، و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.کودک در ناامیدی گریه
کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم ، پس خدا نزد کودک آمد
و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را
درک نکرده بود از آنجا دور شد!!!