چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

کودک و خدا

کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن. و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند.  

 

ولی کودک نشنید.پس کودک فریاد زد: خدایا با من صحبت کن ! و آذرخش در  

 

آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد.کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من  

 

نشان بده، و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.کودک در ناامیدی گریه  

 

کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم ، پس خدا نزد کودک آمد 

 

و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را  

 

درک نکرده بود از آنجا دور شد!!!  

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد