چگونه می رسی ز راه بی من ای بهار سبز؟
که من درون این قفس اسیر و پای بسته ام،
شکسته بال و خسته ام
چگونه می رسی ز راه ای بهار سبز؟
و هدیه شکوفه را نثار شاخه های لخت می کنی؟
که زاف های شام رنگ من ،در آرزوی پنجه ی نسیم تو
که شانه وار سر در آن برند، نفس نمی کشند.
چگونه می رسی ز راه ، ای بهار سبز؟
که قمری ترانه خوان تو
لب از ترانه بسته است
که در دلش ،نه عشق مانده و نه شور و شوق آرزو
نه یک کلام بهر گفتگو
چگونه پونه ها ،دوباره غرق گِل ، کنار جوی ها زبان به قصه باز می کنند؟
بنفشه ها چگونه با نسیم ناز می کنند؟
و ماهیان سرخ در بلور جام ها ، مرا صدا نکرده
زیر گوش هم نوید عید می دهند؟
که شهرزاد قصه گو ز یاد برده گفتگو؟!
نسیم صبحدم، به همره بهار نو،
اگر گذشتی از کنار جویبارها
اگر گذشتی از کنار یارها
اگر به خانه ، خانه
کو به کو سری زدی
اگر به پنجه های شوق بر دری زدی
اگر گذشتی از سکوتِ خانه ای که یک زمان
درون خویش داشت ، مرغکی ترانه ساز و نغمه سر کند
اگر که عابری به شهر من ، ز کوچه از کنار درب خانه ام گذر کند
به گوششان بگو
که این پرنده بی بهار مانده است
بگو که این غریب بی نشان ، میان شعله های تنگ یک قفس
ز راه دور دیده بر بهار دوخته ، در انتظار سوخته
به سنبل و به نرگس و به لاله های صبحدم بگو
حرام بادتان بهار !
جدا از آن پرنده ای ، که نغمه های دلکشش
تمام شهر را پر از ترانه می نمود
همه سرود لاله و گل و بهار بود
بگو چه زود بردی اش ز یاد ای بهار !
ای بهار بی وفا چو یار.