دل پروانه جوان و حساسی به گرو ستاره ای رفت. این مطلب را با مادرش در میان گذاشت. او اندرزش داد که از ستاره چشم بپوشد و در عوض دل به چراغ روی پل دهد. مادر گفت: دور ستاره نمی توان گشت ولی پی هر چراغ می توان. و پدرش نیزگفت: این راهی که مادرت نشانت داد عاقبت دارد، در حالی که از دنبال ستاره افتادن به هیچ جانخواهی رسید. اما پروانه اندرزهای هیچ یک از والدین را به گوش نگرفت. در آغاز هر شب، که ستاره سر از میان تاریک و روشن بیرون می کشید، او به سویش پرواز می کرد و به هنگام سحر، خسته از کوشش های بیهوده، خود را به خانه می رساند.
روزی پدرش به او گفت:پسر، همان است که پر و بالی به آتش نسوزانده ای و به نظر می آید که هرگز هم اینکار را نخواهی کرد. تمام برادر هایت از گشتن به دور چراغ های خیابانی به شدت سوخته اند و خواهر هایت از پرواز به دور چراغ های منزل به سختی برشته شده اند. تکانی به خودت بده، برو و خودت را بسوزان! شرم دار که پروانه ای چون تو هیچ اثری بر رویش نباشد ! پروانه خانه پدر را ترک گفت، اما به دور چراغ های خیابان نگشت، مدام تلاش می کرد به ستاره اش دست یابد. البته پروانه فکر می کرد که ستاره میان شاخه های درخت نارون گرفتارشده و گمان می کرد روزی دستان ستاره را لمس خواهد کرد؛غافل از این که او با ستاره 14 سال نوری فاصله دارد.او بارها و بارها رفت و به جایی نرسید تا هنگامی که به پیری رسید در عالم خیال باور کرد که واقعا به ستاره دست یافته است. این داستان را در همه جا نقل می کرد و این مطلب لذت جاودان و عمیقی به او می داد و عمر طولانی کرد. این در حالی بود که خانواده اش سالها بود که خاکستر شده بودند.
سلام عزیزم شما لینک شدید خانمی
سلام مرسی گلم
بر دورترین شاخه
ممنوع ترین میوه ای بر من
آه اگر برسد دستم
زمین خواهد مرد از حسرت ...
سلام متشکرم به وبلاگم اومدین و کامنت گذاشتین