چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

ضربت شمشیر مرهم زخم هایش شد

مولود خانه ی خدا، محبوب خدا به سوی خانه ی خدا قدم بر می دارد. دیوارها دستان ترک خورده شان را بالا آورده اند تا در هیاهوی رفتن او ، تلاشی برای ماندنش کرده باشند.کوچه های آشنای کوفه  اشک می ریزند.مناجات عاشقانه ی مولا، ریسه های نورانی این کوچه های تاریک بود و قدم های مهربانش ، فرش باشکوه خاک. شب های کوفه ، حجله حجله از آفتاب حضور او نورانی می شد. وقتی انبان سخاوت بر دوش ، دستان نیاز را سیراب می کرد.کوفه دردهایش را بر شانه ی این مرد سبک می کرد و تنها یی هایش با حضور او مانوس بود. 

 

کوفه بر قامت مولا ایستاده بود بی آنکه یکبار از خود بپرسد این کیست که این چنین مرا تاب آورده است؟این کیست که ناله ی یتیمان مرا پاسخ داده  و نگذاشته هیچ تهی دستی بی پناه بماند؟کیست که از فانوس های روشن هدایتش ،شهر روشن شده است و خطبه های آسمانی اش بهشت را بشارت می دهد؟ 

 

او می آید؛ تنها و استوار ، خود، تنها سایه سار وسعت خویش است؛ او نیامده بود که بماند. او پرنده ترین نسل آدم بود، چگونه می توانست در اسارت خاک بماند؟  

زهرآگین ترین شمشیر، به دستان شقی ترین انسان انتظار او را می کشید، انتظارحیدر خیبر شکن را، باید برود، پس ضربت شمشیر را مرهم زخم هایش می داند. اگر چه هیچ کس معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن  

((فزت برب الکعبه)) را نتواند بفهمد. 

اگر چه هیچ کس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که مولا چرا انتظار مرگ را می کشد؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد