در زمستانی سرد ، کلاغی برای جوجه هایش غذا پیدا نمی کرد و به ناچار از گوشت تنش می کند و به آنها می داد تا زنده بمانند و نمیرند.
زمستان که تمام شد ، کلاغ مرد. بعد از مرگ مادر ،جوجه هایش گفتند: چه خوب شد که مرد، خسته شده بودیم از این غذای تکراری!!!!!!!
سلام سحر جون
عجب ناسپاس بودند
داستان جالبی بود اولین بار بود که می شنیدم
سلام سحر جون
باز هم ثانیه ها اسم تو را جار زدند و دقایق امشب به تو تکرار زدند
سکوتی که در این عقربه ها میچرخید ، نکند در دل تو اسم مرا دار زدند . . .
منتظر نوشته های زیبایتان هستم
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد،تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن.....
قصه انسان
قصه یک دل است و یک نردبان!
قصه بالا رفتن
قصه هزار راه و یک نشانی
قصه پله پله تا خدا
قصه جستجو.....قصه از هرکجا تا او
قصه انسان، قصه پیله است و پروانه!
قصه تنیدن و شکافتن ..........
من اما
هنوز اول قصه ام
ایستاده روی اولین پله
نشانی گم کرده
با دو بال ناتمام و یک آسمان
خدایا دست دلم را می گیری؟
کدامین چشمه سمی شده که
آب از آب می ترسد و
ذهن ماهیگیر از قلاب می ترسد.
گرفته دامن شب را سکوتی آنچنان مبهم
مژه از چشم و چشم از پلک و
پلک از خواب می ترسد .
پایانی برای قصه ها نیست،
نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر!
خسته ام از جنس قلابی آدمها...
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده