تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام.... دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام....دوست می دارم
برای خاطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن ،دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم.... دوست می دارم
بی تو جز گستره ای بی کرانه نمی بینم میان
گذشته و امروز
از جدار آینه ی خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش
می برند.
تو را دوست می دارم به خاطر فرزانگی ات که
از آن من نیست
به رغم همه ی آن چیزها که جز وهمی نیست، دوستت دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش
نمی دارم
می اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می تابی
هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوییدیم
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز.
ادامه...
وقتی دیگر نبود من به بودنش نیاز مند شدم وقتی دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم وقتی دیگر نمی توانست دوست بدارد من دوستش داشتم وقتی تمام کرد من شروع کردم وقتی تمام شد من آغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن .... مثل تنها مردن ....
سلام عزیز دلم سحر جان
خوبی قشنگم؟
وقتی دیگر نبود
من به بودنش نیاز مند شدم
وقتی دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی دیگر نمی توانست دوست بدارد
من دوستش داشتم
وقتی تمام کرد
من شروع کردم
وقتی تمام شد
من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن ....
مثل تنها مردن ....
سلام سحر جونم
خوبی مهربانم؟
منم دلم براتون تنگ شده بود
گلوی آدم را باید گاهی بتراشند
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود.
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است
دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند.