چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

آرزو نکنید

یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی در یک رستوران کوچک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. 

 

ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما سالها به خوشی با هم زندگی کردین و در تمام این مدت به هم وفادار موندین هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. 

 

خانم گفت:اوه! من می خواهم به همراه همسر عزیزم دور دنیا سفر کنم. 

 

پری چوب جادویی اش رو تکون داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافر بری در دستش ظاهر شد. 

 

حالا نوبت مرد بود ، چند لحظه فکر کرد و رو به همسرش گفت: خوب تو آرزوی عاشقانه ای کردی، ولی چنین موقعیتی فقط یکبار در زندگی آدم اتفاق می افته.بنابراین با تاسف باید بگم که آرزوی من اینه که همسری ۳۰ سال جوانتر از خودم داشته باشم! 

 

خانم و پری واقعا نا امید شده بودن. ولی آرزو آرزوه دیگه!!! 

 

پری چوب جادویی اش رو چرخوند و آقا ۹۰ ساله شد! 

 

پیام اخلاقی این داستان: مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ، ولی پری ها مونث هستند!!  

 

 

 

شکلات های دوستی

با یک شکلات شروع شد.من یک شکلات گذاشتم کف دستش.او هن یک شکلات گذاشت کف دستم.من بچه بودم او هم بچه بود.سرم را بالا کردم.سرش را بالا کرد.دید که مرا می شناسد.خندیدم.گفت:دوستیم؟ گفتم:دوست دوست. گفت:تا کجا؟ گفتم: دوستی که تا ندارد. گفت: تا مرگ؟ خندیدم و گفتم: من که گفتم تا ندارد گفت: باشد ، تا پس از مرگ گفتم:نه ، نه ، گفتم که تا ندارد. گفت: قبول، تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند،یعنی زندگی پس از مرگ.باز هم با هم دوستیم.تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم. خندیدم و گفتم: تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار.اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا. اما من اصلا تا نمی گذارم.نگاهم کرد. نگاهش کردم.باور نمی کرد.می دانستم.او می خواست حتما دوستی مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی فهمید. 

  

گفت: بیا برای دوستی مان یک  نشانه بگذاریم. گفتم:باشد تو بگذار. گفت: شکلات.هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات ما ل تو و یکی مال من .باشد؟ گفتم:باشد 

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من.باز همدیگر را نگاه می کردیم.یعنی که دوستیم. دوست دوست.من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم. می گفت: شکمو ! تو دوست شکمویی هستی و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می گفتم:بخورش. می گفت: تمام می شود. می خواهم تمام نشود.می خواهم برای همیشه بماند. 

صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچکدامش را نمی خورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم:اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟ گفت: مواظبشان هستم. می گفت: می خواهم تا موقعی که دوست هستیم. و من شکلات ها را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: نه ، نه ، تا ندارد. دوستی که تا ندارد. 

 

یک سال ، دو سال ، چهار سال، هفت سال ، ده سال ، و بیست سال شده است. او بزرگ شده است.من بزرگ شده ام.من همه ی شکلات ها را خورده ام. او همه ی شکلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظی کند.می خواهد برود آن دور دورها. می گوید:می روم اما زود بر میگردم. من می دانم ،می رود و بر نمی گردد.یادش زفته به من شکلات بدهد. من یادم نرفت.یک شکلات گذاشتم کف دستش.گفتم :این برای خوردن ، یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش گفتم:این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت. یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش.هر دو را خورد. خندیدم.می دانستم دوستی من <<تا>> ندارد.مثل همیشه. خوب شد همه ی شکلات هایم را خوردم.اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد؟؟ 

 

 

 

امروز را دریاب

مردی وارد گلفروشی شد تا دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری زندگی می کرد سفارش دهد و با پست برای او بفرستد. 

 

وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را دید که در کنار در نشسته بود و گریه می کرد. 

 

مرد نزدیک دختر رفت و پرسید:دختر خوب چرا گریه می کنی؟ 

دختر گفت:می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. 

مرد لبخندی زد و گفت:با من بیا من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. 

 

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت به لب آورد. 

 

مرد به دخترک گفت:می خواهی تو را برسانم؟ 

دختر گفت: نه ، تا قبر مادرم راهی نیست. 

مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید. بغض گلویش را گرفت ، دلش شکست و اشکش جاری شد.طاقت نیاورد به گل فروشی برگشت ، دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا با دست خودش آن را به مادرش هدیه کند. 

 

شکسپیر میگه: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری ، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن. 

 

  

راز خوشبختی

زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک  

داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم 

 کرده بودند.در مورد همه  چیز با هم صحبت می کردند و 

 هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمی کردند، مگر یک چیز؛یک 

 جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش  

 خواسته بود ، هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی  

نپرسد. 

 همه ی این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد 

 جعبه فکر نمی کرد، اما سرانجام روزی پیرزن به بستر 

 بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با 

 یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش 

 را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد.پیرزن تصدیق  کرد 

 که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد آن جعبه به 

 شوهرش بگوید و از او خواست که در جعبه را باز کند. 

 

 وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای 

 پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد.پیرمرد در  این باره از همسرش 

 سوال کرد. پیرزن گفت:هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم ، 

 مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این 

 است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از  

دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. 

 

پیرمرد که به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود ، تمام سعی خود را 

 کرد که اشکهایش سرازیر نشود.فقط دو عروسک در جعبه بودند. 

پس همسرش دو بار در تمام این سالها ی زندگی و عشق ، از او 

 رنجیده بود.از این بابت در دلش شادمان شد. 

 

سپس به همسرش رو کرد و گفت: عزیزم خوب این در مورد 

 عروسکها  بود، ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا 

 آمده اند؟  

پیرزن در پاسخ گفت: آه ، عزیزم ،این پولی است که از فروش 

 عروسک ها به دست آورده ام. 

  

 

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود

قطاری که به مقصد حریم الهی می رفت لختی در ایستگاه 

دنیا توقف کرد.حکیمی رو به جهانیان کرد و گفت:مقصد ما  

حریم الهی است، کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج 

و عشق را اب هم از ما بخواهد؟ کیست که باور کند دنیا  

ایستگاهی است ، تنها برای گذشتن؟ 

 

.... قرن ها گذشت ،اما از میان تمام انسان ها جز اندکی بر 

آن قطار سوار نشدند. از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر 

ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد. قطار میگذشت 

و سبک می شد زیرا سبکباری قانون راه خداست. 

قطاری که به مقصد حریم الهی می رفت به ایستگاه بهشت  

رسید. حکیم گفت:اینجا بهشت است.مسافران بهشتی پیاده 

شوند .اما اینجا ایستگاه آخرین نیست.مسافرانی که پیاده شدند

بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند و قطار دوباره به راه 

افتاد.... 

آنگاه ندایی از عرش آمد و گفت:درود بر شما ، راز الهی همین  

است..... 

آنکه پروردگار را می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد. 

 

 

دو روز مانده به پایان جهان

مردی دو روز مانده به پایان جهان،تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود،پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته ی مرگ رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد، سپس داد زد و به او بدوبیراه گفت !(فرشته سکوت کرد) آسمان و زمین را به هم ریخت ! (فرشته سکوت کرد) جیغ زد و جار وجنجال راه انداخت ! (فرشته سکوت کرد) به پر وپای فرشته پیچید ! (فرشته سکوت کرد) دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ! این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:) بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و دستکم 

این یک روز را زندگی کن ! 

مرد لا به لای هق هقش گفت:اما یک روز.... با یک روز چکار می توان کرد؟ 

فرشته گفت:آن کسی که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه 

سهم یک روز زندگی رادر دستانش ریخت و گفت:حالا برو زندگی کن !  

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید اما می ترسید که حرکت کند ! می ترسید راه برود ! نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانم بریزد. 

قدری ایستاد بعد با خود گفت:وقتی فردایی ندارم نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد.زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود.می تواند پا روی خورشید بگذاردو می تواند......

او در ؟آن روز آسمانخراش بنا نکرد.زمینی را مالک نشد.مقامی را به دست نیاورد

اما.... اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید.کفشدوزکی را تماشا کرد. سرش  را بالا گرفت و ابرها را دید و به ناشناسها سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد! 

 

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت کسی که هزار سال زیسته بود.