چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن که می گوید دوستت می دارم 

خنیاگر غمگینی است 

خنیاگر غمگینی است 

که آوازش را از دست داده است  

ای کاش عشق را زبان سخن بود 

هزار کاکلی شاد در چشمان توست 

هزار قناری خاموش در گلوی من 

عشق را ای کاش زبان سخن بود 

آن که می گوید دوستت دارم 

دل اندوهگین شبی ست 

دل اندوهگین شبی ست 

که مهتابش را می جوید 

ای کاش عشق را زبان سخن بود 

هزار آفتاب خندان در خرام توست 

هزار ستاره ی گریان در تمنای من 

عشق را ای کاش زبان سخن بود  

عشق را ای کاش....

بی توقع عاشق باش 

بدون چشمداشت مهر بورز 

بدون خواهش دوست بدار 

تا همیشه جاوید  بمانی. 

 

                          زرتشت

باز پاییز است

باز پاییز است 

باز این دل از غمی دیرینه لبریز است 

باز می لرزد به خود سرشاخه های بید سرگردان 

باز میریزد فرو بر چهره ام باران 

 

باز رنجورم ، خداوندا پریشانم 

باز می بینم که بی تابانه گریانم 

 

باز پاییز است 

باز این دنیا غم انگیز است 

باز پاییز است و هنگام جدایی ها 

باز پاییز است ومرگ آشنایی ها

روز اول مدرسه ، نیمکتهای چوبی ، گچ و تخته سیاه و...    درباز شد ، برپا  

خانم معلم وارد کلاس شد   

درس اول          بابا آب داد

 و ما سیراب شدیم بابا نان داد و سیر شدیم ، مادر در 

باران آمد و خیس خیس  ، اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان  و آن مردی که با اسب آمد و از تصمیم کبری برایمان گفت ، 

و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند ، 

برای عمو حسن یک گاو کافی بود ، چوپان دروغگو چه کار زشتی می کرد ،  

و ریزعلی خواجوی قهرمان قصه هایمان شد.

 

کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت سپری کردیم و در هزار توی  

زندگی گم شدیم  و همه ی زیباییها رنگ باخت  و در زمانه ی سنگ و سیمان قلبهایمان یخ زد ، نگاهمان سرد شد و دستهایمان خسته ...

 دیگر باران با ترانه نبارید

و ما  کودکان سبز دیروز دلتنگ شدیم ، زرد شدیم ، پژمردیم  و خشکزار زندگی مان تشنه آب شد. 

و سال هاست هر چه به پشت سرمان نگاه می کنیم جز ردپایی از خاطرات
خوش بچگی نمی یابیم و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح طنین صدایی نیست

 و امروز چقدر دلتنگ ان روزهاییم و هرگز نفهمیدیم چرا برای بزرگ شدن این همه بیتاب بودیم.؟!

سال های سال به تو اندیشیدم 

سالیان دراز تا به روز دیدارمان 

آن سالها که می نشستم تنها  و شب  

بر پنجره فرود می آمد. 

و شمع ها سوسو می زدند 

و ورق می زدم کتابی درباره ی عشق 

باریکه ی دود روی گل های سرخ و دریای مه آلود 

و نقش تو را 

بر شعر ناب و پر شور می دیدم 

در این لحظه ی روشن 

افسوس روزهای جوانی ام را می خورم 

خواب های وجد آور زمینی 

انگار پشه هایی که  

با درخشش کهربایی بر پارچه ی شمعی خزیدند 

تو را خواندم 

چشم به راهت ماندم 

سال ها سپری شد  

من ، سرگردان نشیب های زندگی سنگی 

در لحظه های تلخ 

نقش تو را 

بر شعری ناب و پرشور می دیدم 

اینک در بیداری ،تو سبکبال آمدی 

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است 

که آینه ها 

آمدنت را چه درست پیشگویی کرده بودند. 

 

                                                     ولادیمیر ناباکوف

هیچم  

هیچم و چیزی کم 

ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید  

و از اهل عالم های دیگر هم 

یعنی چه؟ 

پس اهل کجا هستیم ! 

از عالم هیچیم و چیزی کم. 

غم نیز چون شادی برای خود خدایی عالمی دارد 

پس زنده باشد مثل شادی غم 

ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم 

و مثل عاشق ، مثل پروانه 

اهل نماز شعله و شبنم 

اما  هیچیم و چیزی کم.