چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلام به همه ی دوستان عزیزم  

 فرا رسیدن ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله  

حسین(ع) را  تسلیت میگم و از همگی التماس دعا دارم از  

 همتون صمیمانه تشکر می کنم به خاطر اینکه افتخار 

 دادین و به وبلاگ این حقیر اومدین و تولدمو تبریک گفتین و 

 البته یه  معذرت  خواهی حسابی بدهکارم به عزیزانی که  

نتونستم به  نظراتشون پاسخ بدم امیدوارم منو ببخشن. 

خوشحال میشم بازم پذیرای حضور گرمتون باشم . 

 

 

 

 

امروز تولدمه

امروز تولدمه 

 یک ساله دیگه هم با تمام اتفاقات تلخ و شیرین سپری شد، اتفاقاتی که بعدها خاطراتمون رو شکل میدن و نمیزارن رشته ی پیوندمون با گذشته پاره بشه ، خوب و بدش فرقی نمی کنه چه بسا ممکنه یه روزی آرزو کنیم کاش به اون روز بر می گشتیم. شخصا نمی دونم توی این مدتی که از خدا عمر گرفتم بنده ی خوبی براش بودم یا نه؟ فقط اینو می دونم که تمام تلاشمو کردم. دیگه قضاوت با کسانی که در اطرافم بودن و خدای خودم.شاید کار بزرگی تو این دنیا انجام ندادم ولی از اونجایی که معتقدم رسالت انسان ها و کلا هدف از خلقت در این دنیا عشق ورزیدن به همدیگه اس دیگران را بی توقع دوست دارم و شایدم روز تولد یادآور اینه که فراموش نکنیم برای چی به دنیا اومدیم.( خدایا امیدوارم ناامیدت نکرده باشم.) 

  

 

 

 

                                         

  

 

                                       

روز اول مدرسه ، نیمکتهای چوبی ، گچ و تخته سیاه و...    درباز شد ، برپا  

خانم معلم وارد کلاس شد   

درس اول          بابا آب داد

 و ما سیراب شدیم بابا نان داد و سیر شدیم ، مادر در 

باران آمد و خیس خیس  ، اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان  و آن مردی که با اسب آمد و از تصمیم کبری برایمان گفت ، 

و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند ، 

برای عمو حسن یک گاو کافی بود ، چوپان دروغگو چه کار زشتی می کرد ،  

و ریزعلی خواجوی قهرمان قصه هایمان شد.

 

کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت سپری کردیم و در هزار توی  

زندگی گم شدیم  و همه ی زیباییها رنگ باخت  و در زمانه ی سنگ و سیمان قلبهایمان یخ زد ، نگاهمان سرد شد و دستهایمان خسته ...

 دیگر باران با ترانه نبارید

و ما  کودکان سبز دیروز دلتنگ شدیم ، زرد شدیم ، پژمردیم  و خشکزار زندگی مان تشنه آب شد. 

و سال هاست هر چه به پشت سرمان نگاه می کنیم جز ردپایی از خاطرات
خوش بچگی نمی یابیم و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح طنین صدایی نیست

 و امروز چقدر دلتنگ ان روزهاییم و هرگز نفهمیدیم چرا برای بزرگ شدن این همه بیتاب بودیم.؟!